×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

× یاران همیشگی سلام من مهسادانشجوی رشته کامپیوترامیدوارم مطالب این وبلاگ به دردتون بخوره.راستی اگه دوست داشنین ......یه یادگاری از خودتون برام بزارید هرگز فرصتی رابرای شاد کردن دیگران از دست ندهید، چرا که خود شما از این کار سود می برید! حتی اگر هیچ کس نداند شما چه می کنید! جهان پیرامون شما خوشنود تر خواهد شد. و همه چیز برای شما بسیار آسان تر می شود. در این جهانم و لحظه اکنون را می زییم اگر کار خوبی هست که می توانم انجام دهم، یا شادی ای هست که می توانم به دیگران ببخشم، ا
×

آدرس وبلاگ من

mahsa1364.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mahsa_1364

یادمان نرود زندگی کنیم

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

"عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لابه لای هق و هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کاری می توان کرد...؟"

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید." و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

"حالا برو و زندگی کن..."

پنجشنبه 16 دی 1389 - 9:08:37 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم